پیرمرد
می خوام بگم یه خاطره
از اون روزای دوره دور
توی یدونه دهکوره
راه افتادم با عشق و شور
یه چند قدم رفتم
یه در بودش نمناک
در و یواش زدم
صاحبش بود ، غمناک
صاحبِ اونجا
دلی شکسته بود
دلش شکستشو
به گل نشسته بود
به گل نشسته بود
قایقـــــــــــای دل
به گل نشسته بود
به صـــــد دلایـــل
راز دل پیرمرد
توی جَوُنی هاش بود
زخم یه عشق کهنه
روی دلش باهاش بود
نکرده بود جفایی
کم دیده بود وفایی
فقط بیارش گفته بود
دوسش داره خدایی
این مرد قصه ی ما
باز ما را قابل ندونست
با اون دل شکسته
رفتو کنج خونه نشست
قدم زنون رفتم
پیش دلش نشستم
گفتم جفایی کردی؟!!!
گفت یه دلی شکستم
گفتم بگو پیر مرد
اهل جفا نبودی
گفتش دلی شکستم
بیاد اون جَوُنی
گفتم نگفتی چیه
همش شده معما
گفتش کمی صبر کن
یکم دلم بشه وا
گفت اونی که می خواستم
رفت از پیشم جَوُنی
گریه به چشماش اومدو
رفتش پیش شمعدونی
گفتم که این حرفا
خطایی از تو نیستش
گفتش اصلا ولش کن
خطای دل این نیستش
گفتش گذشت زمونو
آخر یه روز اومد یارم
گفتش که مجبور بوده
بره از این دیارم
منم بهش گفتم
دیگه که دل شکسته
برو به اون دیارت
به پای تو نشسته
به پای تو نشسته
یه چندتا عشق رنگی
برو برو به اونجا
تو که خیلی زرنگی
یه دفعه بغضی جمع شد
توی گِلوشو داد زد
می خوای بگم بی وفا
اما یدفعه باد زد
باد زد و در بسته شد
وقتی در و وا کردم
دیدم زمین افتاده
این گل پرپر شدم
تو هق هق اون صداش
یه چیزایی شنیدم
گفتش از اینجا رفتم
تا تو رو باز نشکنن
آره همونایی که باز
می خواستن آتیش بزنن
بهت جسارت بکنن
به قلب تو نیش بزنن
طاقت نداشتم که باز
ببینم این آدما
به گل نارس من
بگن برو از این جاها
همینا رو گفت و بست
چشمای ناز عسلیش
آره زمین گذاشتم
اون جسمِ مثل پریش
باید که من می مردم
از این همه خجالت
چرا فقط اون بره
از این دارِ حسادت
آره ، تازه فهمیدم
این فرشته کی بوده
بخاطر من یه عمر
از دیارش بریده
از اون به بعد من نمی خوام
این نفسام بره بیاد
آره هر روز منتظرم
وایسته و دیگه نیاد
آخه چرا اون بر وُ
منه جفا کار بمونم
آخه بابا چه رسمیه
از اون خدا هم دلگیرم
تو بغض و گریه هاش می گفت
می خواد بره مزارش
یه دسته گل بچینه وُ
بشینه باز کنارش
آره با هم راه افتادیم
اومدیم بیرون از قفس
نمی تونستش راه بیاد
افتاده بودش از نفس
آره رسیدیم به مزار
چه بوی عطری که میاد
داشت خم می شد به سمت قبر
تاکه سرش رو سنگ بیاد
هق هق و اون گریه هاشو
داشتم قشنگ می شنیدم
دیگه صدایی نیومد
منم یدفعه ترسیدم
آره یکم ترسیدمو
بعدش دیدم چقدر قشنگ
گلاش توی دستش بود وُ
افتاده بودش روی سنگ
پیرمرد قصه ی ما
به آرزوش رسیده بود
آره از این زمینی ها
بریده بود و رفته بود
- - - - - - - - - - - -
آره ، بعضی موقع ها
اون خدای بالا بالاها
اینجوری میرسونه
عشقِ شونو به عاشقا