علی قاسم‌نژاد


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : 13 آذر 1394
بازدید : 138
نویسنده : جاذبه وب

دوستی و همکاری ما در دانشنامه‌ی ادب فارسی بود. هفده هجده سال پیش که در دانشنامه‌ی ادب فارسی، به سرپرستی حسن انوشه، کار می‌کردم گه‌گاه می‌دیدیم کسی از اهالی بابل به جمع همکاران دانشنامه اضافه شده است. خب انوشه هم مثل خیلی‌های دیگر به هم‌شهری‌هایش لطف داشت و ما هم به‌شوخی بهش می‌گفتیم که دانشنامه‌ی ادب فارسی سفارت مازندران در تهران است! در میان بابلی‌هایی که به جمع مؤلفان دانشنامه اضافه شدند چندتایی‌شان در هر شرایطی می‌توانستند کارهای درخشانی کنند. یکی از آن‌ها همین علی قاسم‌نژاد بود. پسر جوان و لاغراندامی با 190 سانت قد، چهره‌ای نسبتاً زیبا، با عینکی درشت، سبیلی دراز به اندازه‌ی لب بالایی‌اش،‌ چشم‌هایی شیطان با غمی پنهان در آن. تندتند حرف می‌زد، اما حرفِ تند نمی‌زد، مؤدب بود.‌ آرام بود، جز در لحظه‌های تنهایی جمعمان شوخی نمی‌کرد، مهربان بود. از همان روزهای آغاز به کار،‌ به فکر ادامه و پیش‌رفت در کار فرهنگی بود، می‌خواست مترجم شود. به ادبیات تطبیقی و جویس و فالکنر علاقه داشت. به سبک و ‌آهنگ حرف‌زدن دیگران دقت می‌کرد، می‌توانست زبان‌شناس شود،‌ هرچند بعدها زبان‌شناسی هم خواند. من و محمدرضا ربیعیان و بابک آتشین‌جان معمولاً در یک اتاق کار می‌کردیم و علی قاسم‌نژاد هم که آمد به جمع ما پیوست. قاسم‌نژاد لیسانس ترجمه یا ادبیات انگلیسی داشت. نثر فارسی‌اش چنگی به دل نمی‌زد،‌ اما در عوض، در حد پژوهشگری جدّی در کارش دقت داشت، منابع کار خودش را می‌شناخت، آدم کتاب‌خوانده‌ای بود، هروقت درباره‌ی موضوعی بحث می‌کردیم که در آن مطالعه نداشت، دنبالش می‌رفت و چند روز بعد درباره‌ی آن بحث کتابی یا مطلبی در دستش می‌دیدم.

در همان چند ماهی که همکار بودیم،  رشد شخصیت‌اش را از یک دانش‌جوی شهرستانی به یک ادب‌پژوه علاقه‌مند می‌دیدم. در همان چند ماه بود که عاشق یکی از همکارانمان شد و من هم که تازه ازدواج کرده بودم و آن روزها در این توهّم بودم که عشق با ازدواج جاودانه می‌شود، می‌کوشیدم که عشق آن دو را به سرانجام برسانم و برای همین بود که درددل‌های آن دو را چنان که باید، برای بهترماندن رابطه‌شان، دست‌کاری می‌کردم و به آن یکی می‌گفتم. غافل از این که هیچ واسطه‌ای نمی‌تواند کمکی به رابطه‌ای کند، آن هم رابطه‌ای که در سنین ناپختگی شکل می‌گیرد و هر رفتار مداخله‌گرانه‌ای از دیگران ممکن است به فاجعه‌ای بینجامد. هرچند من هم در سنین ناپختگی بودم و چون ازدواج خوبی کرده بودم گمان می‌کردم که عشق فقط با ازدواج تکمیل می‌شود. قاسم‌نژاد هم از همین بابت بود که از من رنجید و رنجیدگی‌اش بی‌علت نبود. همان روزها بود که کس دیگری که با پدر قاسم‌نژاد دوست بود با خانواده‌اش تماس می‌گرفت و از دخترک بدگویی می‌کرد و همین بدگویی‌ها سرانجام سبب شد که عشق این دو به ازدواج نینجامد و دختر ازدواج کرد. بعد از قطع همکاری‌مان و استخدام من در صداوسیما، در آن زمان که منصبی داشتم و می‌توانستم کاری برای استخدامش کنم، برای شرکت در آزمون استخدام ویراستار از من کمک خواست و من که می‌دیدم به چنین نیروی پرتوانی نیاز داریم همه‌ی جزوه‌های شورای عالی ویرایش را در اختیارش گذاشتم. نمی‌دانم که در این آزمون شرکت کرد یا نه، ولی سرانجام سر از بانک درآورد و در آن‌جا استخدام شد. در همان سال‌های کارمندی بانک کارشناسی ارشد زبان‌شناسی را خواند، ولی غم نان و نگرانی از ناامنی اقتصادی دیگر نگذاشت که به زندگی فرهنگی بازگردد. چند سال پیش که در خیابان با دوستش دیدمش سلام و علیک سردی با من کرد و حدس زدم که به‌رغم کمکی که در استخدامش در صداوسیما کرده بودم هنوز از من دل‌خور است.

باری، چند روز پیش که برای جشن بیستمین سالگرد استقلال تاجیکستان در باغ سفارتشان دعوت شده بودم،‌ سر شام حسن انوشه را دیدم و گفت شامت را که خوردی می‌خواهم چیزی بگویم و گفت «علی قاسم‌نژاد مُرد. یک روز توی بانک سکته کرده و همان‌جا پشت میزش تمام کرده»... قاسم‌نژاد چهل‌ودوساله فرزندی پنج‌ساله دارد که لابد باید تا پایان عمر به روح پدرش قسم بخورد و این فکر دیوانه‌ام می‌کند. از مرگ قاسم‌نژاد نه از این بابت غصه می‌خورم که احتمالاً‌ تا وقتی زنده بود از من دل‌خور بود، این چندان اهمیتی ندارد وقتی به این فکر می‌کنم که چه مترجم و منتقد بزرگی می‌داشتیم اگر غم نان می‌گذاشتش و از بیم فردای بی‌پناهی در جهان فرهنگی به نان بخور و نمیر و حقارت‌پرور دولت قناعت نمی‌کرد. اما روزگار ما گویی همین را حکم می‌کند. به قول شاملو «فقر احتضار فضیلت است» و به قول پاسترناک چه بسیارند شاعران بزرگی که در زیر خاک خفته‌اند و کسی استعدادشان را کشف نکرده است. درگذشت او را به همکاران مشترکمان تسلیت می‌گویم. قصه‌اش چه زود به سر رسید.




مطالب مرتبط با این پست :

می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان جاذبه و آدرس webattraction.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






RSS

Powered By
loxblog.Com